رهام جووووووونم رهام جووووووونم ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

ما و هدیه خدا به ما

                                   

                                         

رهام جوونم مریض شده

اون روز عمه خانومت که از این ویروس جدیدا گرفته بود بغلت کرد و ماچ و موچ منم نمیدونستم مریضن و چیزی نگفتم از 5 شنبه شروع کردی به سرفه و شنبه صبح دیدم تو گلوت خلط هست و بینی خوشگلت هم گرفته و نمیتونی شیر بخوری زنگ زدم به بابایی تا بریم دکتر رفتیم که دکتر نبود آخه من فقط دکتر سماعی رو دوست دارم . خلاصه غروب بابابایی بردیمت دکتر و دارو داد و اومدیم خونه الهی دردت به جونم کاش من جات مریض میشدم . خلاصه که گلوت خیلی اذیت میکنه .
20 ارديبهشت 1394

مامان خانوم تنبل

اعتراف میکنم که مامانه بسیار تنبلی هستم . بسیار زیاد . فدات بشم که داریماه 5 هم تموم میکنی و میری تو 6 ماه . همه چی داره عینه یه فیلم زود میگذره . از اون جهت که دارم تو لپ تاپ روزشماره زندگیت مینوسیم دیگه اینجا نمیرسم . میرسما اما تنبلم . الان دیگه غلت میزنی و من و بابایی و میشناسی. اما عاشقه بابایی هستی و وقتی باهات حرف میزته میخندی . در کل اخمالوو هستی و به کسی رو نمیدی . این عکس ماله چند روز پیشه این هم لباسایه عیدته قربونه خنده ات فدای مدل خوابیدنت بشم   ...
15 ارديبهشت 1394

بازگشت مامان تنبل با رهام خان 41 روزه

خووووووووووووووووووووووووووووووب ما اومدیم .   پسره نازم شما امروز 41 روزت شده و چه قدر هم زود گذشت . نیست خودم تو کامی دارم برات روزانه مینویسسم دیگه اینجا ننوشتم عشقم . مامانه تنبلتو بببخش .   رهام جوونم تاجه سرم 22 آذر ماه روز اربعین اما حسین(ع) 8 صبح زد کیسه آبشو با یه لگد پاره کرد و ما هم رفتیم بیمارستان . مامانی طفلی تا 5 عصر درد زایمان طبیعی رو کشید اما شما سزارین به دنیا اومدی . آخه دیگه هم من فشارم اومد پاییین هم ضربان قلبه شما کم شد . ساعت 17:15 دقیقه که همون موقع هم اذان مغرب و دادن پاهایه قشنگتو به این دنیا گذاشتی . کلا خیلی نفس واقایی. این هم آلبومه عکسایه شما چند دقیقه بعد از تولدت ...
2 بهمن 1393

روزایه آخر

سلام مامانی . خوب و خوش باشی . عزیزه دلم ما هنوز منتظرتیم بیا دیگه . خونه رو تمیز کردیم نشستیم منتظرت . مامانی میخواست سزارین باشه تا شما رو زودتر ببینه ، اما همه گفتن طبیعی بهتره و شما هم تپل تر میشی .  خلاصه ما نشستیم منتظره شما . صحیح و سالم زودی بیا بغلم . ...
17 آذر 1393

نزدیک شدن به دیدار

سلام مامانی . قربونه رویه ماهت برم من . دیگه به دیدنت نهایتا 24 روز مونده ها . شایدم زود تر . 8 آذر ماه وقته دکتر دارم اگه مشکلی نباشه شما طبیعی به دنیا میایی و اگه نه که 15 آذر با سزارین به دنیا میایی . هر چی خدا خواست همون میشه . قربونت برم میخوایی بشی همه امیده من  مونسه تنهاییم میشی ماله خوده خوده خودم . آخ جون کمتر از 1 ماه مونده . ...
29 آبان 1393

استرس

سلام نفسم . قربونه رویه ماهت برم من که ندیده دارم واسه دیدنت ثانیه شماری میکنم . مامانی خیلی استرس داره . هر شب کابوسه زایمان میبینه . تو براش دعا کن . میدونم خدا کسه بی کسونه ها ، اما کاش مامانم زنده بود و پیشم بود . کمتر از 30 روز دیگه شما تو بغلمی ،الهی قربونت برم من . برا مامان خیلی دعا کن تو اخه الان یه فرشته ایی . عزیزه دلم این روزا دیگه من و بابایی حسابی منتظرتیم . فدات بشم پس کی میایی با اسباب بازی هات بازی کنی ؟ مامانی شنبه میره پیشه خانوم دکتر تا بالاخره ببینم میتونم طبیعی زایمان کنم یا سزارین .  هر کودومش باشه خدا رو شکر . امروز به بابایی میگفتم خیلی میترسم بهم گفت به اون روزی فکر کن که درد هات تموم شده و شاه پسری تو بغلته ....
22 آبان 1393

ماه محرم

گل پسرم انشاالله خوب و سالم باشی. مامانی خوب اول بگم که از یکشنبه ماه محرم شروع شده و همه بچه ها به خصوص پسربچه ها پر شدن از شور و هیجان . شب که میشه میان تو کوچه و با طبل و دهل هاشون حسابی میزنن. انشاالله شما ساله دیگه میایی و با بابایی میبریمت عزاداری امام حسین (ع). الهی دورت بگردم . سه شنبه با بابایی رفتیم سونو و خانوم دکتر گفت شما شدی 2 کیلو . قربونت برم  نی نی 2 کیلویی من فدایه  قد و بالات برم من . حدوده 43 روز دیگه یه کم زودتر یا دیرتر شما میایی بغلم . تو طوله روز 2 تایی میریم تو اتاق ات و با هم دور میزنیم . شده تفریحه من و شما . انشاالله میایی و با همه اسباب بازی ها بازی میکنی و خراب خووروبشون میکنی . اوه اوه جدیدا خی...
8 آبان 1393

ماهی کوچولو

عزیزه دله من پنجشنبه نشسته بودم و داشتم شکممو نگاه میکردم که دیدم یه موجی روشکمم اومد و بالا پایین شد . انقدر ذوق کردم که تا یه ربع داشتم شکمم و نگاه میکردم . الهی فدات بشم من . دیشب هم بابایی دید البته یه لگده محکم زدی اما من انقدر با ذوق داشتم شکمم و نگاه میکردم که بابایی خنده اش گرفته بود . از تکونات فیلم هم گرفتم . راستی بابایی پنجشنبه صبحه زود  رفتن شمال . من و شما هم رفتیم ناهار خونه سحر جون (دختر خاله مامان) بعد هم شام رفتیم خونه دایی مامان . خیلی خوش گذشت با خاله مریم و زن دایی . قربونت برم من بابایی جمعه شب برگشت و شنبه شب هم اومد دنباله ما اومدیم خونه . خیلی خوش گذششت بهمون . خاله مریم برات یه پاپوش و یه آیینه و شونه هم خریده...
4 آبان 1393