رهام جووووووونم رهام جووووووونم ، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره

ما و هدیه خدا به ما

اتمام شهریور ماه

سلام نازه دلم . انشاالله که خوبه خوب باشی نفسه من . الهی قروبونت برم من دیروز با بابایی و خاله رویا  رفتیم پیشه خانوم دکتر گل . پاهایه مامان خیلی ورم کرده ، فقط یکی از کفش هام پام میشه . مامانی هفته دیگه یه امتحانه مهم داره دعا کن که قبول بشه . امروز کاموا خریدیم دادیم خاله رویا برات چیزهایه خوشگل ببافه . دعا کن همه چی خوب پیش بره فرشته کوچولوو من . خاله صفورا هم اومده اینجا که تشک و لحافتو اون طرحی که مامان دوست داره برات بدوزه . میریم انشاالله پارچه میخریم و تموم . راستی دیروز با دایی یاشار رفتیم برات مینی واشر خریدیم .با بابایی میریم میارمیش ، هنوز مونده تو فروشگاه . برایه پرده اتاقت هم بیعانه دادم ، موند اندازه دقیق ، که قراره با ...
24 شهريور 1393

هفته 27

سلام قربونت برم ماهی کوچولو من . الهی قربونت برم مامانی داره واسه دیدنه رویه ماهت روز شماری میکنه . انشاالله که همه نی نی ها صحیخ و سالم بیان بغله ماماناشون . فدات بشم دیگهکم کم داره روزا میگذره که من به دیدنه شما نزدیک بشم . مامانی یه کم سرش شلوغه همون قضیه ایی که بهت گفتمه . راستی عزیزم میخواییم برات اتاق آماده کنیم . باورت نمیشه چه قدر از اینکه خدا این همه خوشبختی به من داده که تو وو بابایی رو دارم خدا رو روزی 1000 بار شکر میکنم . این روزا بیشتر بابایی رو دوست دارم خیلی بیشتر ،آخه تازه فهمیدم چه قدر من و دوست داره . اتاقت که اماده باشه عکساشو اینجا میزارم تا شما بزرگ که شدی ببینی .   ...
22 شهريور 1393

ورود به هفته26

سلام نفسه من . الهی قربونت برم ما 7 شهریور ماه رفتیم عروسی پسرعمویه مامان، خیلی خوش گذشت ، اما جایه شما خالی بود . عزیزه دلم روزا دارن همین جوری میگذرن و من به دیدنت نزدیک تر میشم . 8 این ماه بابایی سرشو گذاشت رو شکمه مامانی و داشت با شما حرف میزد که یه دفعه شما شیطون شدی و بابایی هم ذوق میکرد از حس کردنت . اون روز هم ضربانه قلبتو گوش داد و خیلی ذوق کرد. ما خیلی منتظره اومدنه شماییم . راستی صورته مامان خنده دار شده ، دماغم ورم کرده با دست و پاهام . ای شیطون دلم برا لمس کردنت لک زده . ...
9 شهريور 1393

اتمام ماه ششم

سلام مامانی . سلام آقا . میدونم که خوبی مامانی . اون روز که بعد از کلی نبودنه نت اومدم خیلی حال نداشتم که بخوام برات کامل همه رو بنویسم . خوب مامانی تو این مدت شما خیلی شیطون شدی و حسابی تو شیمک مامانی ورجه وورجه میکنی و مامانی هم هی قربون صدقه ات میره ، گل پسرم ما تو این مدت رفتیم عروسی مهسا جون که 12 مرداد بود خیلی بهمون خوش گذشت ، آتلیه هم رفتیم و عکس انداختیم اما نمیدونم شما کجا بودی که تو عکسه ما نیستی ؟؟؟؟ مامانی الهی قربونت برم که الان شدی 500 گرم ، کاش بدونی مامانی برایه این وزنی شدنت چه قدر سختی میکشه اما با جونه دل میپزیره آخه تو فرشته ایی . اون روز که رفتم سونو و دکتر گفت شاه پسری خیلی خوشحال شدم آخه پسرا مامان دوستن . تو شدی مرد...
30 مرداد 1393

بعد از مدت ها نبوده نت

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام مامانی . سلام شاه پسرم . خوبی؟؟ مامانی تو این مدت که نیومدم وب اتو آپ کنم نت قطع بود . اما معلوم شد که شما شاه پسری . عزیزه دلی. ...
28 مرداد 1393

هفته 18

سلام ناز نی نی .خوبی مامانی؟؟؟ آخ فدات بشم من گلم . مادر شدن عجیب ترین حسه دنیاست من عاشقانه  موجودی رو دوست دارم که حتی صورته مثله ماهشو ندیدم .فدات بشم هنوز یاده اولین لگد زدنت که میوفتم خنده ام میگیره . عزیزه دلم همه همه مامانا و بابا ها خیلی واسه نی نی هاشون زحمت میکشن و از خود گذشتگی میکنن.الان مامان دلش لک زده و شکمش بخوابه که نمیتونه چون تو اذییت میشی .یا دلم کلی خیار با نمک فراوون میخواد که باز نمیشه . عزیزه من تو فقط سالم و صالح باش برا من بسه .اون شب به بابایی گفتم تا موقعی که مامانم زنده بود .30 تا سوره قرآن و حفظ بودم تو بچگی ها نه بزرگی اما الان یادم نیست . میخوام اگه لایق باشم و بتونم مامانه خوبی برات باشم تو رو یه نی نی ...
20 تير 1393

دل تنگی

سلام مامانی .الهی قربونت برم من .خوبی؟انشاالله که خوبی.چه زود گذشت که این چند ماه .فدات بشم من.هفته پیش یکشنبه اولین ضربه اتو حس کردم .حالا دیگه به مامانی لگد میزنی؟؟؟ دلم برا بغل کردنت تنگه .دخملی یا پسملی؟؟ زود بزرگ شو بیا پیشه مامانی دیگه ناز نی نی . ...
15 تير 1393

سفر 3 نفری به قم

سلام نی نی من.خوبه خوبی؟؟؟؟ قربونت برم من.من و بابایی با شما دیروز جمعه رفتیم قم .خیلی خوش گذشت بهمون ، کاش تو جایه اینکه تو شکمم باشی تو بغلم بودی مامانی.صبح حدوده 11 از خونه اومدیم بیرون حدوده 1 رسیدیم رفتیم زیارت اما چون نماز جمعه بود بابایی نتونست زیارت کنه . بعد رفتیم برا شما یه سرهمی خریدیم که بابایی عصری تبرکش کرد.بعد رفتیم 3 نفری ناهار خوردیم . بعدش هم رفتیم گشتن و پارک . مامانی خیلی خسته شده بود تو پارک زیرانداز انداختیم نشستیم دلم میخواست دراز بکشم اما روم نمیشد اما بابایی گفت دراز بکشم تا شما زیاد اذییت نشی گله نازم ، بعدشم دوباره رفتیم زیارت و سوهان خریدیم و اومدیم خونه. به حضرت معصومه قول دادم ساله دیگه شما رو هم ببرم پیششون.ال...
31 خرداد 1393